• وبلاگ : ديگرسو
  • يادداشت : کاري به کار عشق ندارم !
  • نظرات : -2 خصوصي ، 8 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + راحله 

    دوست من مخور غم زمانه

    دلم تنگ برات

    من كه عشق نيستم.پس دوري نكن از من

    + سميه.رشيدي 

    سلام عزيزم! يه چيزي بنويس. بنويس از اين بارونايي كه معلوم نيست چرا الان دارن مي بارن به جاي اينكه سر موقع بيان و برن و ...

    يه چيزي بنويس...

    سلام دوست من

    يه كم دير اومدم ميدونم

    زيبا بود

    آپ كن منتظريم

    منم آپم

    شاد باشي

    + سميه 

    مي دوني كوثر! بعضي وقتا فك مي كنم من و تو آخر ديوونه هاي عالميم! مي دونم كه مي فهمي ديوونه يني چي. يني ما ديگه!! اما انگار بعضي هام هستن مثه ما ديوونه و مجنون و عاشق. ببين اين بشر چه مي كشه و چقدر خوب مي نويسه/ مخصوصا اين پستش رو ببين: حوالي ساعت هشت بود که دستهاتُ بوسيدم...حدودا بعد ازپنج سال انتظار حوالي ساعت هشت بود که دستهاتّ بوسيدم ...و حوالي ساعت هشت حدودا بعد از پنج سال انتظار فهميدم که دستهات بوسيدني نبودند ! و حالا من حوالي همين روزهاست که بميرم ....راستي دستهات چند سالشان است رفيق ؟ حوالي مردن که مي شود آدم يادش مي رود که بميرد مثل من که امشب حوالي ساعت هشت بعد از حدودا پنج سال بايد مي مردم و نمردم دستهات چند سالشان است رفيق؟

    http://delusional.blogfa.com/

    من بي آنكه خود را به مردن بزنم مرده ام
    + سميه.رشيدي 
    ديشب که داشتم برات کامنت مي ذاشتم حالم خيلي بد بود. ديازپام خورده بودم و يه سيتريزين تا بلکه بخوابم. تو حالت مستي و بي خبري برات نوشتم. اصلا يادم نيست چي بود نوشته ام فقط يادمه گريه کردم. به خاطر قيصر، به خاطر تو و به خاطر خودم. اصلا هم فکر نمي کردم شعر از قيصر باشه. اما يه خواهش! مي شه بدونم ديشب چي نوشتم؟!!
    + سميه.رشيدي 
    من اشک را دوست دارم... چون هروقت اسم قيصر را مي شنود مي آيد. آتشي زدي دختر جان به اين دل کباب. فردا اتفاقا شب شعري دانشکده ادبياته به ياد پنجاهمين سالگرد تولد قيصري که ... که ديگه نيست. باورت مي شه راه رفتن تو اون دانشکده برام عذابه بي قيصر... آه! داش آکل! آه کلاسهاي آموزش پرواز! آه قيصر!
    دستهاي قيصر يادته با اون انگشتاي کشيده وقتي رو موهاش حرکت مي کرد؟ دلم رو مي برد. يا اون نگاه خيره اش که انگار ته ته ته دنيا رو مي ديد يا ته ته ته دل آدم رو. آدم دلش مي خواست آن چشمها تا ابد نگاهش کنند و آدم سير نشه از بودنش...
    مرثيه مي گم؟ نه! بهانه براي گريه کم داشتم که آن هم مهيا شد با اين شعر تو... بگذار سکوت کنم...
    بگذار شعرت را براي چندمين بار بخوانم...
    بگذار...