سلام عزيزدل! مي دونم کار حماقت باريه اما اين شعرو بخون...
بي تو طوفان زده ي دشت جنونم
صيد افتاده به درياچه خونم
تو چسان مي گذري غافل از اندوه درونم؟
بي من از کوچه گذر کردي و رفتي
بي من از شهر سفر کردي و رفتي
قطره اي اشک درخشيد به چشمان سياهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزيد نگاهم
تو نديدي، نگهت هيچ نيفتاد به راهي که گذشتي
چون در خانه ببستم، دگر از پاي نشستم
گوييا زلزله آمد،
گوييا خانه فرو ريخت سر من
بي تو من در همه ي شهر غريبم
بي تو کس نشنود از اين دل بشکسته صدايي
برنخيزد دگر از مرغک پر بسته نوايي
تو همه بود و نبودي
تو همه شعر و سرودي
چه گريزي ز بر من که ز کويت نگريزم
گر بميرم ز غم دل، به تو هرگز نستيزم
من و يک لحظه جدايي؟ نتوانم، نتوانم
بي تو من زنده نمانم...
(هما ميرافشار)