هر صبح به مهماني ام آمد غزلي گفت
در سفره ي صبخانه عسل شد شکرم شد
لبخند زد و بوسه به لبهاي خودش ريخت
بوسيد و همآغوش تن شعله ورم شد
يکشب چمدان بست و از اين شهر گذر کرد
مردي که از آغاز غزل همسفرم شد