به آفتاب سلامی دوباره
با اینکه اینکه این غزل را مدت ها پیش گفته بودم، اما حال و هوایش را دوست دارم ...
فصل آواز من و زمزمه ی تیهوها
می رسد با غزلی ناب ز دیگرسوها
پشت سر جاده ها رنگ زمستان دارند
روبرویم نفس گرم تو و شب بوها
عطر و بوی گلی از دامنه ها می آید
نکند باد گره خورده به آن گیسوها
من که زندانی چشمان توام می دانم
در کمند تو زیادند از این آهوها
با تو لبخند زدن وصف عجیبی دارد
مثل جریان عسل در بدن کندوها
شعر می خواست که از حس تو لبریز شوم
کمکم کن برسم باز به دیگرسوها
کوثر یاری
مثل کودکان به من سنگ پرت می کنی
یک کمی یواش تر من دلم شکستنی است
من دلم پرنده ای است با دو چشم بی فروغ
بیشتر به فکر باش چون پرنده مردنی است
آرش پورعلی زاده
و ....برای تو نازنین :
در این زمانه غزالی چنین نخواهد کرد
برای صید تو عمری کمین نخواهد کرد
عروس ماهی دریای دور را احدی
دچار تنگ در این سرزمین نخواهد کرد
بنوش گرمی خون مرا که بوسه ی هیچ
زنی لبان تو را آتشین نخواهد کرد
کسی به میوه ی ممنوعه دل نمی بندد
و نوبرانه تو را دستچین نخواهد کرد
برای این همه آیینه ناز کرده دلم
ولی برای تو ای نازنین ! نخواهد کرد
تو شاعری...غزلم را بخوان و باور کن
کسی به غیر تو با من چنین نخواهد کرد
کوثر یاری
کاشکی اینجا بودی/Wish You Were Here/
خب .... پس فکر میکنی که میتوانی تشخیص بدهی
بهشت را از دوزخ
آسمان های آبی را از درد
میتوانی تشخیص دهی مزرعه های سبز را از خط فولادی و سرد راه آهن؟
لبخندی را از یک نقاب
راستی فکر می کنی میتوانی تشخیص بدهی!؟
و آیا تو را وادار نکردند که قهرمانانت را با ارواح معامله کنی
خاکستر داغ را با درخت ها؟
هوای گرم را با نسیم خنک؟
آسایش سرد را با تغییر؟
آیا نقش سیاهی لشکر را در جنگ با نقش مهم در یک قفس معاوضه کردی؟
کاشکی اینجا بودی ? چقدر دلم می خواست که اینجا بودی
ما دو روح گمشده هستیم که در تنگ ماهی شنا می کنیم
سالهای سال است که
همان جایی که بودیم هستیم
چه چیزی یافته ایم؟
همان ترس های قدیم را
کاشکی اینجا بودی
و واقعا کاش اینجا بودی.
پینک فلوید
http://balamusics.wordpress.com/2010/01/22/کاشکی-اینجا-بودیwish-you-were-hereپینک-فلوید/
اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن. به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.
فروغ فرخزاد
حافظ می گوید :
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
این ترانه را نمی دونم کی گفته اما زمزمه این روزهای منه :
تو رو هرگز ندیدن
می دونی که سخته عزیزم
دست من نیست بخدا
بی اختیار اشک می ریزم
یه بهار و دو بهار
تا نگذشته ده بهار
دنیا داد می زنه
دیگه بسه انتظار
شاید امشب به طلوع صبح فردا نرسه
شاید این تشنه ی خسته پا به دریا نرسه
نمی دونم واسمون چه خوابی دیده روزگار
تو رو قسم به اون خدا نذا بگذره بهار
عزیزم یه حدی داره لحظه های انتظار
تو رو قسم به اون خدا نذا بگذره بهار
شاید امشب به طلوع صبح فردا نرسه
شاید این تشنه ی خسته پا به دریا نرسه