ابر سیاهی در نگاهم جان گرفته بود
چتر تو را بستم ولی باران گرفته بود
باد از میان گیسوانم داشت می وزید
در کوچه فصل تازه ای جریان گرفته بود
با خودنمایی غنچه ای می خواست گل کند
لبهایت از من بوسه ای پنهان گرفته بود
آغوش می گشودی و پیراهنم عجیب
حال و هوای یوسف کنعان گرفته بود
طاقت نیاوردم لبم از بوسه هم گذشت
آب از سرم رد شد ، غزل پایان گرفته بود
........
بعد از تو مادر با من از عمر دوباره گفت
نذر من آن شب مجلس قرآن گرفته بود
سلام
ممنون
خداحافظ !
سخت ترین کار دنیا به عهده ی من است
فقط از همین سه کلمه
که از دهانت ادا می شود
می خواهم عشقبرداشت کنم
غزل ها هم تعبیر می شوند .....باورنکردنی است !
از دورترین فاصله ها همسفرم شد
همسایه ی یک کوچه ی نزدیکترم شد
یک لحظه به گیسوی من آویخت دلش را
از دور شبیه گل سنجاق سرم شد
آن قدر دلش را به دلم بست و گره زد
تا کالبدش پس زد و روح دگرم شد
هر صبح به مهمانی ام آمد غزلی گفت
در سفره ی صبخانه عسل شد شکرم شد
لبخند زد و بوسه به لبهای خودش ریخت
بوسید و همآغوش تن شعله ورم شد
یکشب چمدان بست و از این شهر گذر کرد
مردی که از آغاز غزل همسفرم شد
این بار دلم ز عاشقی جان نبرد
این است سزای آنک فرمان نبرد
اندر بُنه دارم از غم اکنون باری
دردی که به هیچ روی درمان نبرد
عطار نیشابوری
خواب مرا از چشم های من گرفته است
این شعله های کاغذی دامن گرفته است
انگشتهایم روی بوم آتش کشیده اند
یا دست من را دست اهریمن گرفته است ؟
شاید خدا روز ازل تقدیر کرده بود
شاید خدا جرم مرا گردن گرفته است
یوسف به آغوش هوس ها تن نمی داد
گیرم زلیخا چاک پیراهن گرفته است
پس بی گمان باید از این دیوانگی گذشت
چون مرد این افسانه حالا زن گرفته است !