از نیمه ی شب گذشته و بیداری
داغ است تنت گمان کنم تب داری
احساس زنانه ام به من می گوید :
مردی شده ای که از همه بیزاری
رد می شوی از جداره ی رگهایم
تا اینکه خودت را به جنون بسپاری
چندان که شب از تنفست خالی نیست
از بوی خوش سپیده دم سرشاری
لبخند بزن تو قادری با این شهد
کندوی ترانه بر لبم بگذاری
معصومیت نگاه تو می داند
از وسوسه ی گناه من ناچاری