ابر سیاهی در نگاهم جان گرفته بود
چتر تو را بستم ولی باران گرفته بود
باد از میان گیسوانم داشت می وزید
در کوچه فصل تازه ای جریان گرفته بود
با خودنمایی غنچه ای می خواست گل کند
لبهایت از من بوسه ای پنهان گرفته بود
آغوش می گشودی و پیراهنم عجیب
حال و هوای یوسف کنعان گرفته بود
طاقت نیاوردم لبم از بوسه هم گذشت
آب از سرم رد شد ، غزل پایان گرفته بود
........
بعد از تو مادر با من از عمر دوباره گفت
نذر من آن شب مجلس قرآن گرفته بود