وقتی بارون می آد، دلت می خواد هوا را با کی تقسیم کنی؟
همیشه اولین باران پاییزی یک حس و حال دیگه ای داره .شاید دلیلش این باشه که بعد از یک انتظار طولانی میآد و شاید هم زنده کننده ی خیلی هیجانات و حوادث باشه که از اونا فقط یک لبخند کمرنگ مونده.
دیروز، توی اوج کار ملال آور اداری که برام پیش آمده بود، به این جمله فکر می کردم که : اگه قرار بود اولین روز بارانی ام را به کسی هدیه بدم ،آن یک نفر کی بود؟
تمام مدت که از این سالن به آن سالن و از این باجه به آن باجه می رفتم فکر می کردم ...به سادگی خودم و صبر تو.... به سادگی خودم و سکوت تو .....
. جالبه حتما برای شما هم پیش آمده : وقتی به موضوعی فکر می کنید و احتیاج به پاسخی دارید از در و دیوار براتون جواب می باره و چقدر دقیق و ظریف .
دیروز،یکی از روزهایی بود که بیشترین تعداد اس ام اس برای من ارسال شد آن هم در عرض همان یکی دوساعتی که من احتیاج داشتم و همه به نحوی جواب من بود .
ما آدمها خیلی زود عوض می شیم – به این هم فکر کردم – و من دیروز صبور شده بودم طوری که تصورش قبلا برایم محال بود. یک لحظه سعی کردم تمام آرزوها ، حسرتها و رویاهای دورم را فراموش کنم تا بتوانم اطرافم را بهتر ببینم . یک لحظه چشمهایم را بستم تا تو را نبینم . یک لحظه دیدم تو همه چیز داری و من هیچ . همه چیز مال تو بود و بی نیاز از بخشش من، از فاصله ی همیشه دور به من لبخند می زدی. پاییز کوچک من ، باران آبان ماهیم و همه ی برگهای رقصانش برای تو کم است.....
دیدم من کوچکم .........
باران کم کم آمد دست مرا گرفت و با هم تمام روزها و شب های خیس را مرور کردیم .
دیدم این باران معصوم فقط برای روح آزرده ی من است. تو آفتابی باش !