دیگر در خواب هم تو را نخواهم دید.
به خودم قول داده ام در خوابهایم با تو قرار نگذارم .
آخر پدرم بو برده است ! هر صبح سراسیمه بالای سرم می آید، بلند می گوید : بیدار شو بانو زلیخا !
اما پیراهن دریده ام نمی گذارد بگویم : تو یوسف نبودی عزیز دلم !
کسی که دوستش داری همه حقی بر تو دارد از جمله آنکه دوستت نداشته باشد.
" رومن رولان "
باران جوانه می زند در خشکسالی ام
غرق بلوغ می شود باغ خیالی ام
تو دست می کشی سر گنجشک ها و من
حس می کنم پرنده ای در این حوالی ام
آواز کودکانه ام با باد می رود
در کوچه های آشنای نونهالی ام
وقتش رسیده پشت پرچین ها ببینمت
آه ای رفیق لحظه های پرتقالی ام
لبهای تشنه ام تو را فریاد می زند
بگذار عاشقت شود ظرف سفالیم
وقتی بارون می آد، دلت می خواد هوا را با کی تقسیم کنی؟
همیشه اولین باران پاییزی یک حس و حال دیگه ای داره .شاید دلیلش این باشه که بعد از یک انتظار طولانی میآد و شاید هم زنده کننده ی خیلی هیجانات و حوادث باشه که از اونا فقط یک لبخند کمرنگ مونده.
دیروز، توی اوج کار ملال آور اداری که برام پیش آمده بود، به این جمله فکر می کردم که : اگه قرار بود اولین روز بارانی ام را به کسی هدیه بدم ،آن یک نفر کی بود؟
تمام مدت که از این سالن به آن سالن و از این باجه به آن باجه می رفتم فکر می کردم ...به سادگی خودم و صبر تو.... به سادگی خودم و سکوت تو .....
. جالبه حتما برای شما هم پیش آمده : وقتی به موضوعی فکر می کنید و احتیاج به پاسخی دارید از در و دیوار براتون جواب می باره و چقدر دقیق و ظریف .
دیروز،یکی از روزهایی بود که بیشترین تعداد اس ام اس برای من ارسال شد آن هم در عرض همان یکی دوساعتی که من احتیاج داشتم و همه به نحوی جواب من بود .
ما آدمها خیلی زود عوض می شیم – به این هم فکر کردم – و من دیروز صبور شده بودم طوری که تصورش قبلا برایم محال بود. یک لحظه سعی کردم تمام آرزوها ، حسرتها و رویاهای دورم را فراموش کنم تا بتوانم اطرافم را بهتر ببینم . یک لحظه چشمهایم را بستم تا تو را نبینم . یک لحظه دیدم تو همه چیز داری و من هیچ . همه چیز مال تو بود و بی نیاز از بخشش من، از فاصله ی همیشه دور به من لبخند می زدی. پاییز کوچک من ، باران آبان ماهیم و همه ی برگهای رقصانش برای تو کم است.....
دیدم من کوچکم .........
باران کم کم آمد دست مرا گرفت و با هم تمام روزها و شب های خیس را مرور کردیم .
دیدم این باران معصوم فقط برای روح آزرده ی من است. تو آفتابی باش !
از درون من نجست اسرار من
وقتی خواندن مثنوی مولای روم عادت هر شب من شد، فکر نمی کردم تاثیرات ژرف آن به سادگی در من پدیدار شود . جای شگفتی بود ،با هر داستان معنوی ، سفر روحی من آغاز می شد و درست شبیه همان حادثه در زندگی من اتفاق می افتاد تا با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته شود تا معانی عمیق حیات جاودان در من ریشه بدواند.
مولوی متعلق به کسانی است که او را شناختند.
این حکایت ها را حتما بخوانید :
http://molana.awardspace.com/viewforum.php?f=3&sid=f2a89efe4a25cdfd5092ed82ff6467c3
این هم لینک شش دفتر مثنوی معنوی برای شما دوست عزیز :
http://fa.wikisource.org/wiki/مثنوی_معنوی
دیوانه ام ! من با تو هم منطق نمی شوم
آن دختر دلداده ی سابق نمی شوم
تقصیر من یا تو ؟ ولی فرقی نمی کند
تا اطلاع ثانوی عاشق نمی شوم
بین من و تو پنجره یکباره بسته شد
پیوندهای بین ما از هم گسسته شد