مرگ همیشه در کمین است....
هنگامی که اقتدار جنگجویی را از پا درمی آورد، مرگ او را می رباید.
بنابراین بدون اقتدار به سرزمین ناشناخته قدم گذاشتن ، ابلهانه است. آدم فقط با مرگ روبرو می شود.
سفر به دیگرسو- کارلوس کاستاندا
دیروز جسه دادگاه قرار بود راس ساعت 9 شروع بشه ومن
ناچار به سحرخیزی بودم و از آنجا که خیلی مقید به وقت شناسی هستم ساعت هشت
ونیم رسیدم دم در شعبه......
جناب قاضی ساعت 9 تشریف فرما شدند و چون ساعت هشت و
نیم هم وقت رسیدگی داده بودند ، مسلما آنها زودتر می باست داخل می شدند که این مهم
تا ساعت ده به طول انجامید .........
جلسه ساعت 9 ساعت ده و ربع تشکیل
شد و من نگران بودم که ساعت یازده با کتاب فروش قرار دارم تا سه جلد کتاب مورد
سفارش را تحویل بگیرم.....
بعد از جلسه یک راست از تخت طاووس به چهارراه ولی عصر تاکسی گرفتم و جالبه ساعت یازده که رسیدم ، کتاب فروش نبود....زنگ
زدم ....گفت : یک جلد از کتابهای شما را
دیروز مشتری خواست ، فروختم!!! و دو جلد دیگر را هم با خودم آوردم خانه !!! الان هم سرما خوردم و نمی توانم بیام ،
ببخشید....
با خودم گفتم حالا که قسمت نبوده کتاب عرفانی بخونم
، این هزینه را همچنان صرف اعتلای فرهنگی
کنم.... و به دلیل عشق وافر به ادبیات راهی انتشارات تکا شدم.......از پشت ویترین
کتاب ها را دیدم که مرتب روی پیشخوان چیده شده بود و در پشتی کتاب فرشی را هم از
همان بیرون چک کردم ، دیدم بازه ...خیالم راحت شد که حتما این بار فروشنده هست و
داخل شدم.....
با نهایت تعجب و تاسف دیدم که نه ...در بسته بود.....
دیگه عصبانیت به درد همین وقتها می خوره ....
رفتم نگهبانی ....و .بعد ریاست .......
عرض کردم این آقای فروشنده چرا تشریف ندارند؟
فرمودند : رفته اند ماموریت
البته من به کرات از مقابل انتشارات تکا رد شده بودم و
هر بار که فروشنده نبود ، جویای علت شده بودم و الان فکر می کنم که در
جریان جزئیات زندگی خصوصی ایشان هستم....و این آخری ها یک بار به علت عدم چیدمان
کتب ، درب کتابفروشی را قفل زده بودند!
بگذریم.....
بالاخره یک نفر را از طبقه چهارم پیدا کردند و آوردند تا در را به روی ما بگشاید
....
آقای کلیددار گفت خانم چه کتابی می خواهید؟
و اینجا بود که فهمیدم اصلا نمی دانم چه کتابی می
خواهم و باید کتابها را ببینم تا
بدانم....
مثل اینکه عجله داشت و شاید او هم ماموریت داشت
....برای همین هر چی کتاب دم دستم بود را برداشتم و چون کیف کارم خیلی سنگین بود ،
خویشتن داری کردم و بسنده کردم به این کتابها :
گناه اول : ناصر فیض
باغ دوردست : سعید بیابانکی
گنجشک های معبد انجیر: علیرضا بدیع
از این بهشت موازی: حامد حسین خانی
تب نیلوفری: محمد سلمانی
از سالهای دور و نزدیک: محمدجواد محبت
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود: پانته آ صفایی
جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی ست: محمدعلی بهمنی
در اوج غربت نارنج: نغمه مستشار نظامی
آقای نگهبان گفت : این کتابها را برای چی می خری؟
این شعرها را می خوانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
راستی انتشارات تکا همیشه کتابهای خود را با 30 درصد
تخفیف عرضه می کند.....البته اگر توانستید
به کتابفروشی راه یابید......موفق باشید .
من اصلا آدم خرافاتی نیستم... اما از وقتی که شعر
خانم سیمین بهبهانی – رهایی- را گذاشتم
توی وبلاگ ، پشت سر هم اتفاقهای عجیب و غریب برام می افته .... گفتم با این شعر، که امروز از ضمیمه روزنامه اطلاعات خواندم ، هم حرفم را پس گرفته باشم هم جلوی اتفاقهای بعد
را.....
برای تو:
به من اشاره کن بیایم
برای تو پرنده باشم
به من بگو وظیفه دارم
به خاطر تو زنده باشم
به خاطر تو دوست دارم
در آسمان شب برویم
فقط تو باشی و دل من
و من برای تو بگویم
اگر گیاه سبز باغم
اگرشبیه یک کویرم
چه فرق می کند برایم
اگر برای تو نمیرم
به من اشاره کن بیایم
برای تو پرنده باشم
به من بگو وظیفه دارم
به خاطر تو زنده باشم
( شاهین رهنما)
همبازی من ! همدم خوب عروسکم !
دست مرا محکم بگیر این بار کودکم
!
می ترسم از اینکه تو را ناگاه گم کنم
وقتی به شادی می دوی با بادبادکم
وقتی که چشمت شیطنت را جیغ می کشد
حس می کنم من هم گلویم هست سوتکم *
باید رکودم را کنارت زیر و رو کنم
تا گل کند شاید همین امروز جلبکم
ما هر دو از جنس هوای پاک و تازه
ایم
تو آسمان آبی و من هم چکاوکم
آزادی اما مهربانی را برای تو.....
من ذره ذره حبس کردم توی قلکم
حالا بخواب و یک بغل آرامشم بده
من را رها کن از شب و کابوس بختکم
تا پا به پایت قصه ها را زندگی کنم
چون برخلاف سن و سالم ، سخت کودکم!
______________________________
*نمیدانم پس از مرگم چه خواهم شد؟
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سو تکی سازد.
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بکشند در من،
سکوت مرگبار م را.
دکتر علی شریعتی
با تشکر از دوست خوبم سمیه رشیدی که اسم شاعر را گفتند:
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها
رها
رها
من ......
سیمین بهبهانی