سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]

دیگرسو

Powerd by: Parsiblog ® team.
مولوی(پنج شنبه 87 آبان 2 ساعت 12:30 صبح )
هر کسی از ظن خود شد یار من  

از درون من نجست اسرار من

وقتی خواندن مثنوی مولای روم عادت هر شب من شد، فکر نمی کردم تاثیرات ژرف آن به سادگی در من پدیدار شود . جای شگفتی بود ،با هر داستان معنوی ، سفر روحی من آغاز می شد و درست شبیه همان حادثه در زندگی من اتفاق می افتاد تا با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته شود تا معانی عمیق حیات جاودان در من ریشه بدواند.


دیگرسو - اسم وبلاگم - نام زندگی دیگر من است که ورای زندگی عادی و پوچی و پوسیدگی آن جریان دارد و مولوی یکی از بنیانگذاران این حیات روحانی در من است .

کثرت استعمال آیات و روایات و احادیث در مثنوی شریف ، گویای الهام پذیری وی از منابع متعالی وحی و عصمت است بطوری که خواندن اشعار حتی اگر به طور کامل درک نگردد ، به طور غیرمستقیم در روح و جان شما اثرگذار است. جالب تر آنکه با نگاه دوباره به اشعار ، مفاهیم تازه و عمیق تری دریافت خواهید کرد و گرد کهنگی بر آن نخواهد نشست. هر داستان ساده اما پرمعنا و چند لایه مثنوی می تواند تولد دوباره ی هر یک از ما باشد .

این چند سطر را بنده ی حقیر خطاب به یکی از دوستان نوشتم که مولانا را شایسته ی این نام نمی دانستند. حدیثی از یکی از معصومین نقل شده که می فرماید : انسان دشمن چیزهایی است که نمی داند.

من به شما دوست عزیزم توصیه می کنم که از مولوی ، (مولانا ، مولای رومی ، جلال الدین یا به هر اسم دیگری که او را می شناسید ) نترسید . با خواندن اشعارش کافر نمی شوید. پا را از مقدمه ی مثنوی فراتر بگذارید که حداقل با دانش و آگاهی او را نفی کنید.

مولوی متعلق به کسانی است که او را شناختند.

این حکایت ها را حتما بخوانید :

http://molana.awardspace.com/viewforum.php?f=3&sid=f2a89efe4a25cdfd5092ed82ff6467c3

این هم لینک شش دفتر مثنوی معنوی برای شما دوست عزیز :

http://fa.wikisource.org/wiki/مثنوی_معنوی



» کوثر یاری
»» نظرات دیگران ( نظر)

دیوانه ام من(چهارشنبه 87 آبان 1 ساعت 10:59 عصر )

دیوانه ام ! من با تو هم منطق نمی شوم

آن دختر دلداده ی سابق نمی شوم

تقصیر من یا تو ؟ ولی فرقی نمی کند

تا اطلاع ثانوی عاشق نمی شوم  


» کوثر یاری
»» نظرات دیگران ( نظر)

بین من و تو ......(پنج شنبه 87 مهر 18 ساعت 6:33 عصر )

بین من و تو پنجره یکباره بسته شد

پیوندهای بین ما از هم گسسته شد


با چشم هایم پل زدم تا آسمان، چه سود؟
سیلاب گریه آمد و پلها شکسته شد

دلخوش به آغوش گل نیلوفری شدم
اما درونم نطفه ی مرداب بسته شد

نام تو را بردم، خدا قهرش گرفته بود
از کفر بی شرمانه ام انگار خسته شد

طوفان غم آمد مرا در کام خود کشید
یک زورق کوچک در این دنیا شکسته شد




» کوثر یاری
»» نظرات دیگران ( نظر)

عشق اگر عشق باشد......(دوشنبه 87 مهر 15 ساعت 2:20 صبح )

شاید خدا خواسته تا ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را. به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی. ( گابریل گارسیا مارکز )


تا به حال شده از کسی دور باشید ، امکان دیدنش را نداشته باشید ، امکان صحبت کردن با او محال باشد برایتان و خلاصه از هر نظر بینتان فاصله باشد ولی……
ولی هر لحظه او را حس کنید ، هر لحظه احساسات و افکارش را ببینید ، طوری که انگار هیچ فاصله ای بینتان نیست !حتی جملاتش را هم بشنوید. 

این نوشته های یک انسان متوهم یا مجنون نیست .عشق اگر عشق باشد، باید خودش را به شما نشان بدهد. 

این نوشته را دنبال کنید.........




» کوثر یاری
»» نظرات دیگران ( نظر)

سرباز حلبی(پنج شنبه 87 مهر 11 ساعت 7:15 عصر )

روزی ? گروه ?? تایی از سربازان کوچک حلبی بودند که همه با هم برادر بودند زیرا همه از یک قاشق حلبی قدیمی ساخته شده بودند. آنها اسلحه هایشان را بر شانه هایشان حمل می کردند و از عقب مانند یک خط به نظر می رسیدند. یونیففرم آنها قرمز آبی و خیلی با شکوه بود.


اولین جمله ای که آنها در جهان شنیدند وقتی بود که در جعبه آنها باز شد: "سربازان حلبی". این کلمات از زبان پسر بچه ای خارج شد که بعد از دیدن آنها کف زد. او سربازها را به مناسبت روز تولدش هدیه گرفته بود و آنها را روی میز گذاشته بود.


هر سرباز دقیقا مثل بقیه بود ولی یکی از آنها آخر از همه قالب زده شده بود و حلبی کافی برای تمام کردن او نبود. او روی یک پا همانطور استوار ایستاده بود در حالیکه سایرین روی دو پای خود ایستاده بودند. فقط همین سرباز بود که متمایز و قابل توجه شده بود.


روی میزی که آنها جاگیر شده بودند بسیاری از اسباب بازی های دیگر نیز بودند اما آنچه بیش از همه توجه را به خود جلب می کرد یک قصر تمیز مقوایی بود. از میان پنجره های کوچک می شد درون هال را دید. جلوی قصر چند درخت کوچک اطراف یک شیشه شفاف کوچک کف زمین که مثلا دریاچه بود وجود داشتند. چند قو از جنس موم در این دریاچه شنا می کردند و عکسشان در آن منعکس شده بود. همه اینها بسیار زیبا بود اما زیباتر از همه دختر زیبایی بود که او هم از کاغذ ساخته شده بود اما لباسی از تمیز ترین تور و یک روبان باریک آبی مانند یک روسری دور شانه هایش بود. درمیانه این روبان یک رز درخشان و پر زرق و برق و به بزرگی صورت خودش قرار داشت. دختر کوچک هر دو بازوی خود را کشیده و باز کرده بود و به حالت رقص روی یک پای خود ایستاده بود. سرباز حلبی اصلا نمی توانست آن پای دیگر را ببیند و فکر کرد که مثل خودش دخترک نیز یک پا دارد.



او فکر کرد: "اون دختر خوشگل می تونه همسر من بشه. اما او آدم خیلی مهمیه. تو یه قصر زندگی می کنه در حالیکه من فقط یک جعبه دارم که تازه توی اون ? گروه ?? تایی از ما هستند و هیچ جایی برای اون نیست. اما من باید سعی کنم با او آشنا بشم." 


تمام قد پشت انفیه دان که روی میز بود دراز کشید. اونجا او راحتتر میتونست دختر کوچک و زیبا را ببیند. دختر زیبایی که در ایستادن روی یک پا مداومت می کرد بدون اینکه تعادلش را به هم بزند. وقتی شب شد همه سربازان حلبی دیگر در جعبه شان قرار داده شدند و اهالی آن خانه به رختخواب رفتند. اون موقع که می شد اسباب بازی ها شروع می کردند به بازی کردن با هم. بازیهایی مثل جنگیدن و توپ بازی. سربازان حلبی در جعبه خود تلق تلق می کردند و لذت می برند اما نمی توانستند درب جعبه را بلند کنند. ترقه پشتکی در هوا زد و مداد خودش را روی میز انداخت. سرو صدای زیادی بود به طوری که قناری هم بیدار شد و شروع به صحبت کرد اونم با زبان شعر. تنها نفراتی که از جای خود حرکت نکردند سرباز حلبی و دختر رقاص بودند. دختر صاف روی یک شصت پای خود ایستاده بود و هر دو بازوی خود را کشیده بود.سرباز همچنان روی یک پا ایستاده بود و هرگز چشمش را نمی بست. 


حالا ساعت جفت پا هم بالا پریده بود و ساعت ِ ?? را نشان داد! درب انفیه دان باز شد. اما بجز یک غول سیاه کوچک هیچ انفیه ای در آن وجود نداشت. البته می فهمید که این یک حقه بود. غول گفت: "سرباز حلبی به کسانیکه به تو اهمیت نمی دهند خیره نشو." اما سرباز حلبی وانمود کرد که صدای او را نشنیده. غول گفت :"باشه. فقط تا فردا صبر کن" 

وقتی صبح شد و بچه ها بیدار شدند سرباز حلبی کنار پنجره گذاشته شده بود. و این یا کار غول بود و یا یا جریان هوا. بهر حال سرباز می توانست توی خونه را ببیند. اما یوهو درب پنجره باز شد و سرباز از سومین طبقه پایین افتاد در حالیکه سرش کنار پاشنه پایش بود. اتفاق خیلی بدی بود. تو هوا پاهایش را بالا گرفت و با کلاه خود ِ خود به پایین اومد با سرنیزه ی کلاه خودش در لابلای سنگفرش فرو رفت. دختر خدمتکار و پسر کوچولو سریع پایین آمدند تا دنبالش بگردند .اما آنها نتونستند پیداش کنند اگر سرباز فریاد می زد که من اینجام و لابلای سنگفرش گیر کردم اونها ممکن بود بتونن پیداش کنند اما او این کار رو نکرد. فکر کرد که این شایسته نیست که فریاد بزنه چون او در لباس مخصوص رزم بود. 


باران شروع شد و قطره ها خیلی زود و زیاد روی یک رود پایین اومدند. وقتی که باران بند اومد دو پسر در حالیکه نگاه می کردند جلو اومدند.یکی از آنها گفت:"اونجا یه سرباز حلبی افتاده او باید بیاد و قایق سواری کنه."و آنها یک قایق با روزنامه ساختند و سرباز حلبی را در میانه آن گذاشتند و او به سمت پایین رود شناور شد. و پسرها در کنارش می دویدند و دستهایشان را به هم می زدند. "رود چه تند حرکت می کنه!" 


سپس باران شدیدی شروع شد و قایق کاغذی بالا و پایین می رفت و بعضی اوقات خیلی سریع می چرخید. به طوریکه سرباز حلبی می لرزید اما او همچنان استوار باقی می ماند و همونطور راست که قبلا بود به نظر می رسید و تفنگش را با شانه اش نگه داشته بود. ناگهان قایق داخل یک لوله فاضلاب رفت و همه چیز تاریک شد مثل همون وقتی که او در جعبه خودش بود. او فکر کرد :" کجا دارم میرم؟ همش تقصیر غوله. آه کاش اون دختر کوچک اینجا کنار من نشسته بود." ناگهان یک موش آبی که زیر لوله فاضلاب زندگی می کرد سر رسید. موش گفت:"پاسپورت داری؟ پاسپورتت رو به من بده" اما سرباز حلبی ساکت ماند و فقط تفنگش را محکمتر از قبل نگه داشت. قایق رفت اما موش به دنبالش اومد او دندانهایش را به هم می سایید و بر خرده کاهها و چوبها فریاد می زد:" نگهش دارید نگهش دارید او عوارض رو نپرداخته پاسپورتش رو نشون نداده.

اما رود سریع و سریع تر پیش می رفت. سرباز حلبی می تونست روشنایی روز رو جایی که لوله فاضلاب تموم می شد ببینه. او صدای غرشی شنید صدایی که ممکن بود حتی یه مرد شجاع رو هم بترسونه.

فقط فکر کن جایی که دقیقا تونل تموم میشه فاضلاب وارد کانال بزرگی می شه و برای او افتادن از یک آبشار همونقدر می تونه خطرناک باشه که برای ما خطرناکه .حالا او بسیار به آبشار نزدیک بود و نمی تونست متوقف بشه. قایق به سمت بیرون حرکت می کرد و سرباز حلبی بیچاره خودش رو تا اونجایی که می تونست محکم نگه داشته بود. و هیچکس نمی تونه بگه که او حتی یه پلک زد. قایق سه چهار بار دور خود چرخید و تا لب پر از آب شده بود. و داشت غرق می شد. سرباز حلبی تا گردن در آب بود و قایق پایین تر و پایین تر می رفت و کاغذ شل تر شل تر می شد. و آب تا بالای سر سرباز هم آمده بود. او به دختر رقاص کوچک فکر می کرد و اینکه چطور او را دیگه هرگز نمی بینه. و این آواز در گوش سرباز صدا کرد:

" خداحافظ ... خداحافظ ... تو ای سرباز شجاع. تو امروز خواهی مرد...."


و در نهایت کاغذ پاره شد و سرباز حلبی بیرون افتاد اما در یک لحظه توسط ماهی بزرگی بلعیده شد. اوه چقدر درون بدن آن ماهی تاریک بود حتی تاریک تر از آن لوله فاضلاب و خیلی هم باریک. اما سرباز حرکتی نکرد و تمام قد دراز کشید در حالیکه تفنگش را روی شانه اش نگه داشته بود.ماهی به این طرف و آن طرف شنا کرد و حرکات جالبی از خودش در آورد اما سپس کاملا آرام شد.در آخر چیزی مانند چراغ برق زد روشنایی روز به زیبایی درخشید و صدایی بلند گفت:"سرباز حلبی!"


ماهی گرفته شده بودو به یک مغازه حمل شده بود. خریده شده بود و به آشپزخانه آورده شده بود. جایی که آشپز با یک چاقوی بزرگ شکم ماهی را بریده بود. او دستهایش را به دور بدن سرباز گرفت و او را به اتاقی برد که در آن همه مشتاق دیدن مرد فوق العاده ای بودند که درون شکم ماهی سفر کرده بود. اما سرباز حلبی اصلا مغرور نبود. آنها او را روی میز گذاشتند و آنجا اوه نه!!چه چیزهای غریبی در دنیا ممکنه اتفاق بیفته!!! سرباز حلبی در همان اتاقی بود که قبلا هم آنجا بود. او همان بچه ها همان اسباب بازی های روی میز همان قصر زیبا و همان رقاص دلپذیر را دید. او همچنان تعادلش را روی یک پا حفظ کرده بود. او هم خیلی با وفا بود. سرباز حلبی حرکت کرد و نزدیک بود تکه های حلبی گریه کند. اما این شایسته نبود. 


به دختر نگاه کرد ولی آنها هیچ حرفی به هم نزدند. ناگهان یکی از پسر بچه ها سرباز حلبی را انداخت درون کوره. هیچ دلیلی برای این کارش نداشت. این حتما باید تقصیر غول درون انفیه دان باشد. سرباز حلبی مانند یک روشن فکر آنجا ایستاد. و گرمای خیلی بدی را احساس کرد.اما اینکه این گرما از آتش واقعی بود یا از عشق او نمی دانست.

رنگها یواش یواش از او پایین می آمدند اما اینکه دلیلش سفربود یا غم و اندوه کسی نمی تونست بگه. او به دختر کوچک نگاه کرد و دختر هم به او چشم دوخت. احساس کرد که داره آب می شه اما همچنان استوار ایستاده بود.و تفنگش را روی شانه نگه داشته بود. سپس ناگهان در باز شد و جریانی از هوا دختر رقاص را گرفت و او مانند یک روح به پرواز در آمد. و دقیقا درون کوره کنار سرباز حلبی افتاد.و آتش زبانه کشید و فرونشست. سپس سرباز حلبی مانند یک گلوله ذوب شد و وقتی خدمتکار روز بعد خاکستر ها را دور ریخت سرباز را به شکل یک قلب حلبی پیدا کرد. اما در مورد دختر رقاص چیزی بجز آن رز درخشان پر زرق و برق باقی نماند که آن هم مثل یک زغال سوخته بود

هانس کریستین آندرسن




» کوثر یاری
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   6   7   8      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
می خواستم ...
.
...
هر چه تو می پراکنی...
گرگ بیابان
چقدر ...؟
[عناوین آرشیوشده]

بازدیدهای امروز: 34  بازدید
بازدیدهای دیروز: 15  بازدید
مجموع بازدیدها: 73031  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

دیگرسو
کوثر یاری
منم و عشق و خلوتی که در آن هیچ کس هیچ کس نمی گنجد
» لینک دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «